نگاه به رابطه علوم انسانی و دیگر علوم

جستاری در اهمیت و ارزش علوم انسانی و رابطه آن با علوم طبیعی

۰۹ آبان ۱۳۹۶ | ۱۴:۱۰ کد : ۱۱۰ علوم انسانی و جامعه مقالات
تعداد بازدید:۹۱۲۳
در جهان معاصر که پیشرفت صنعت و فناوری یکی از شاخص‌های مهم تمدن به شمار می‌رود، چنین وانمود می‌شود که تمدن حاضر محصول پیشرفت ورشد علوم ریاضی و تجربی است. همچنین نتیجه گرفته می‌شود که تنها این علوم ارزش دارند و علوم انسانی یا بی ارزش هستند یا همتای علوم طبیعی نیستند. در این نوشتار ضمن تعریف علوم انسانی و بیان تمایز آنها با علوم دیگر، با دیدگاه بعضی‌اندیشمندان معاصر در مورد ارزش و روش علوم انسانی آشنا می‌شویم. در پایان راهکارهایی در جهت بر طرف کردن موانع رشد این علوم و بهبودی نسبی آنها عرضه می‌شود.
جستاری در اهمیت و ارزش علوم انسانی و رابطه آن با علوم طبیعی
نوریه ریاضی

 

مقدمه

یکی از مسایل مهم محافل علمی‌ودانشگاهی که ذهن بسیاری از‌اندیشمندان را  به خود جلب کرده است، جایگاه وارزش علوم انسانی است. در این نوشتار تلاش می‌شود به پرسش های زیر پاسخ مناسب عرضه شود : آیا مجموعه مباحثی که با عنوان علوم انسانی مطرح می‌شوند واقعا علم هستند ؟ آیا علوم طبیعی برتری ذاتی  برعلوم  انسانی دارند ؟ آیا علوم تجربی به تنهایی وبدون کمک علوم انسانی، می‌توانند سودمند ونتیجه بخش باشند ؟ آیا علت تمایز این دو حوزه موضوع آنهاست یا روش وغایت ؟

1. علوم انسانی از دریچه تاریخ
در این بخش نگاهی گذرا به دیدگاه بعضی دانشمندان معاصر در مورد زمآن‌ استقلال علوم انسانی وتمایز آنها از علوم تجربی خواهیم داشت. به نظر دیلتای، علوم انسانی با ریاضیات وفیزیک هم دوره وهم زمان‌اند ( فروند.1362 :73).برخی دانشمندان عقیده دارند تا اوایل قرن نوزدهم، کلمه علم هنوز دلالت و معنای مخصوص و محدود امروز خود را نداشته است وامتیاز وبرتری ویژه‌ای نداشت. از اواخر قرن هجدهم واوایل قرن نوزدهم تا نیمه قرن بیستم، با پیشرفت علوم طبیعی وتبلیغات دامنه دار پیروان نهضت روشنگری چون کانت وهیوم علوم انسانی از علوم طبیعی جدا شد. علوم تجربی هم در موضوع و هم در روش و هدف، الگوی ممتاز ودانش ها به شمار آمد. آیر روان‌شناس معروف عقیده دارد این جدایی در قرن هجدهم اتفاق افتاده است ( همان : 20 ).
اما اگر سؤال درمورد آغاز تشکیل حوزه مستقل تحقیقاتی با روش خاص باشد، باید گفت که این حوزه در قرن هفدهم به بعد شروع شد. دو رویداد در پدید آمدن این حوزه مؤثربود : 1. پیشرفت شگرف علوم طبیعی  از زمان گالیله آغاز شد که بین علوم طبیعی و علوم انسانی تمایزی قایل شد.
2.نظریه دو گانگی بدن و روح است که دکارت آن را گسترش داد.
 به هر حال آغاز پیدایش علوم انسانی به صورت یک حوزه مستقل در دهه‌های پایانی سده هفدهم بود. اما جدایی این علوم از علوم طبیعی در اوایل سده نوزدهم به وقوع پیوست. در این قرن مسئله علوم انسانی با تعابیر تازه مطرح شد. بحث عمدتاً مربوط به استقلال علوم انسانی بود و کمتر به تمایز این علوم از دیگر علوم پرداخته می‌شد.
همزمان با جدایی علوم از یکدیگر، پدیده علم پرستی ظاهرشد.علم پرستی دیدگاهی معرفت شناختی است با ادعای انحصار معرفت در علم تجربی. این دیدگاه به مادیِّت وجود شناختی انجامید که یک گذارمنطقی نبود، بلکه گذار روان‌شناختی و عاطفی به شمار می‌رفت(ملکیان،1378 ). یکی از علل مهم پیدایش پدیده علم پرستی،شیوه‌های رفتار اجتماعی و سیاسی انحصار گرانه و تجاوزگرانه قرون وسطی بود. همچنین پیشرفت‌های فناورانه، مجذوبیت و مفتون شدن نیست به علوم طبیعی را مضاعف کرد.
 از دهه چهارم قرن بیستم،موضوع جایگاه علوم انسانی کمرنگ ترشد. امّا در پایان این قرن، این علوم رشد و پیشرفت قابل توجهی کردند و اعتبارخود را بازیافتند (فروند.1362: 119ـ137).

2. ماهیت علوم انسانی
برای تعریف و شناخت ماهیت، سه شیوه وجود دارد :
1.تعریف بر مبنای موضوع،
2. تعریف بر مبنای روش،
3. تعریف بر پایه هدف.
برای شناخت این علوم توجه به این نکته اهمیت دارد که دست‌اندرکاران این حوزه در تعریف آن و توجیه تعریفشان، نظر یکسانی ندارند. از جمله دیدگاهی که علوم انسانی را بر پایه موضوع تعریف می‌کند براین باور است که این علوم در پی شناخت انسان هستند و مربوط به انسان‌اند. امّا آیا دیگر علوم مانند پزشکی، زیست شناسی، بیو شیمی‌و..
درباره انسان و مربوط به او نیستند ؟ اگر مفهوم تکامل را به این تعریف اضافه کنیم و بگوییم علوم انسانی برای تکامل انسان هستند، بار دیگر سؤال پیشین تکرار می‌شود که مگر علوم دیگر مانند ریاضیات و فیزیک و یا هر علم دیگری نمی‌تواند چنین ویژگی داشته باشد.
بنابراین، برای جلوگیری از تداخل علوم انسانی با علوم دیگر باید انسان را مقیّد کنیم. علوم انسانی علومی‌هستند که انسان در آنها از لحاظ حیات درونی و روابط او با دیگران، بررسی می‌شود.در این صورت شامل انواع دیگر فلسفه مانند منطق،اخلاق،زیبایی‌شناسی، متا فیزیک، جامعه شناسی و تاریخ خواهد بود.  
ناگفته نماند که روش برخی علوم مانند روان‌شناسی و تاریخ با بقیه یکسان نیست.اما از آنجا که همه آنها به طور مستقیم یا غیر مستقیم در باره وجدان انسان بحث می‌کنند، همه آنها جزو علوم انسانی به شمار می‌روند ( فیلسین شاله : 173ـ174 ).در حقیقت در این دیدگاه، علوم انسانی بر اساس روش تعریف می‌شود.
از جمله کسانی که علوم انسانی را با توجه به روش تحقیق، تعریف کرده است می‌توان از جان‌ استوارت میل نام برد.وی که احتمالاً در دوره معاصر، اولین کسی است که سعی کرده این علوم را به شیوه منظم تعریف کند، عقیده دارد که روش این علوم، تجربی آزمایشی نیست، بلکه استنتاجی است.میل در توضیح نظریه خود می‌گوید : در حقیقت همه استدلال‌های علمی‌به استقرا بر می‌گردد. پس استقرا نخستین استدلال است که دو استدلال دیگر، یعنی آزمایش واستنتاج از آن زاییده می‌شوند.علوم استنتاجی علومی‌هستند که به واسطه استقراهای قبلی، قضایای جدیدی را استنباط می‌کنند.علوم رفتاری که جزء علوم انسانی هستند، این گونه هستند.روش نتیجه گیری این علوم انتزاعی نیست، بلکه انضمامی‌است.استنتاج انضمامی‌، یعنی هر معلولی ازقوانین علتی که آن معلول را به وجود آورده است،استنباط می‌شود.به این ترتیب علوم انسانی اصلی، عبارت‌اند از : علم سیاست، اخلاق، جامعه شناسی و اقتصاد.امّا روان‌شناسی که روش آزمایشی و تجربی دارد، جزء این علوم به شمار نمی‌آید. میل در تعریف علوم انسانی اقتصاد را مثال می‌زند وبر آن تأکید می‌کند،چرا که انسان از نظر این علم موجودی است که تنها به کسب وصرف کردن ثروت اشتغال دارد ( فروند، 1362: 65).
امّا بر خلاف میل، برخی از دانشمندان، روش علوم انسانی را تجربی می‌دانند. در این صورت شامل روان‌شناسی، اقتصاد، علوم سیاسی، جامعه شناسی وعلوم تربیتی می‌شود.دانش‌های اعتباری از نظر این دانشمندان، از این علوم خارج هستند.مانند حقوق،اخلاق، زبان،ادبیات وفلسفه زیرا نه روش آن تجربی است ونه قدرت پیش بینی به انسان می‌دهد.دانشمندان طرفدار این دیدگاه، علوم انسانی را انسان شناسی تجربی می‌دانند نه انسان شناسی به معنای عام. در این علوم رفتارهای جمعی وفردی، ارادی وغیر ارادی، آگاهانه وناآگاهانه در قالب نظم‌های تجربه پذیر جای می‌گیرند (سروش،1370 : 24). بر این پایه است که گفته می‌شود در علوم طبیعی، دانشمند تماشاچی ونظاره گر است، در حالی که در علوم انسانی بازیگر، یعنی فهمیدن با همدردی توأم است. یک فیزیکدان وقتی سنگی را در میدان جاذبه زمین ملاحظه می‌کند، به فکر اینکه چه بر سر سنگ آمده است نیست، بلکه می‌گوید سنگ در میدان جاذبه زمین این رفتار را دارد. امّا این نمی‌تواند خط فاصل بین این دانش ها باشد، زیرا فلسفه نظاره‌گر است و می‌خواهد راز هستی اشیا را بشناسد، ولی جزء علوم طبیعی نیست. از سوی دیگر در عرفان، معرفت با راز ونیاز ودلدادگی همراه است، یعنی بازیگری، امّا عرفان جزء علوم انسانی نیست ( همان : 27ـ34). امّا ویلهلم دیلتای، نظریه پرداز مسلم سده نوزدهم و اوایل سده بیستم علوم انسانی را بر مبنای هدف بررسی می‌کند، و آنها را علم تاریخی می‌داند.این رویکرد اصالت تاریخی   نام دارد.در این دیدگاه، تاریخ یکی از شرایط مفهوم بودن امر واقع است. وی عقیده دارد که موضوع این علوم وقوف به واقعیت تاریخی به اعتبار فرد مشخص و تعیین قواعد وغایات رشد فرد معین ودآن‌ استن این حقیقت که در شکل یافتن فرد معین، چه ملازماتی نقش فعال دارند. از نظر دیلتای، هستی از یک احساس ارزشمند تصور کمال آن،جدایی ناپذیر است. تجلی زندگی با نظام ارزش‌ها همراه است. روش این علوم در عین اینکه تجربی است،اما ازروش علوم طبیعی تمایزدارد.درعلوم انسانی دانشمند باید هر مطلبی را با دریافت تاریخی خاص آن،درک کند.دانشمند از طریق تجزیه پدیده‌های تاریخی و گردآوری اطلاعات و استفاده از آمار،مناسبات متقابل پدیده‌های انسانی را توصیف می‌کند.نتایج این علوم نیزبا وسایل متداول علمی‌قابل بررسی است.
اصالت تاریخی به دو معناست : یکی نسبیت پدیده ها در زمان گذشته و شناخت آن.دیگری هم چون حضور شدن در هر عمل انسانی و از جمله عملی که ما در حال انجام دادن آن هستیم. این علوم به این دلیل تاریخی هستند که با رشد و عمل انسانی گسترش می‌یابند (فروند،1362. 76ـ77  ). در این دیدگاه علوم روحی وانسانی عبارت‌اند از  جامعه شناسی، علوم سیاسی و اقتصاد که روش تجربی دارند.علوم اعتباری نیز مانند اخلاق و شناخت زیبایی و شعر جزء این علوم هستند. دیدگاه دیگری که روش علوم انسانی را پدیده شناسی می‌داند، در عین پذیرفتن دو روش پیشین،یعنی روش تجربی و تاریخی،اما سیطره آنها را محکوم می‌کند. به نظر هوسرل پدید ه‌گرا، روش خاص علوم انسانی روش ماهوی است.شناخت واقعیت کافی نیست،بلکه شناخت ذات یا ماهیت مهم تر است.
علم ماهوی از راه شهود ذات و مقوم‌های پدیده‌های تجربی حاصل می‌شود. منظور هوسرل از ذات،علت یا روح امور جزئی است. این علم پایدار و تغییر ناپذیر است.اگر ماهیت هنر از پیش معلوم نشده باشد، تحقیق تجربی درباره هنر محال خواهد بود.درغیراین صورت هر چیزی را می‌توان هنر نامید. هرگاه ما قوانین رویداد‌های روانی را به طور روشن بدانیم،این قوانین مانند قوانین فیزیک ابدی خواهد بود، حتی اگر هیچ رویدادی وجود نداشته باشد (همان :12- 126).
از این بحث فشرده نتیجه می‌گیریم که روی هم رفته در مورد مصداق علوم انسانی، دو دیدگاه وجود دارد :دیدگاهی که روش این علوم را به روش تجربی محدود نمی‌کند و دیگری دیدگاهی است که تجربه را تنها روش این علوم می‌داند و به این علت است که فلسفه و علوم اعتباری از آنها خارج می‌شوند.

اشاره
در اینجا باید به یک پرسش مهم پاسخ دهیم اگر فلسفه جزء علوم انسانی نیست چون روش آن تجربی نیست،پس در کدام دسته از علوم جای می‌گیرد؟ ازطرفی با علوم طبیعی  وریاضی در روش نیز همانندی ندارد، هر چند روش آن عقلی و استدلالی است،زیرا که روش استدلال آن با روش این علوم متفاوت است.
در حقیقت فلسفه اولی یا متا فیزیک تمایز بنیادی باعلوم دیگردارد، هم در روش و هم در موضوع.موضوع فلسفه بررسی چگونگی هستی همه چیزها ست،در حالی که علوم دیگر، جز ریاضیات،به بررسی برخی ویژگی ها و روابط حاکم بین پدیده ها می‌پردازند.فلسفه علم برتر است وموضوع آن بر تمام علوم احاطه دارد.این برتری،حقیقی و وجودی است نه قراردادی و اعتباری.به همین علت است که حکمت ملا صدرای شیرازی، «حکمت متعالیه» نامیده می‌شود. در توضیح این مطلب باید اضافه کنیم که متعالی به علمی‌گفته می‌شود که زندگی و بسیاری از عناصرتشکیل دهنده ساختار علوم دیگر،به آن وابسته است.به گفته بعضی پژوهشگران نسبت علم متعالی به علوم دیگر مانند نسبت زبان مادری به زبان دوم است.زبان مادری دستمایه ما برای دسترسی به زبان دوم است . رابطه فلسفه باعلوم دیگر نیز این‌گونه است. علوم دیگر نیاز بنیادی به فلسفه دارند.فلسفه هستی و وجود آنها را اثبات می‌کند و اما فلسفه تنها در بعضی مقدمات و اصول موضوعه نیازمند علوم دیگراست.     
                                                                   
3. اتحاد و همگرایی علوم درعین تمایز آنها
شاید این بحث دروهله نخست زاید و بی فایده به نظر آید،زیرا وجود و استقلال علوم انسانی بدیهی است و بدیهیات نیازی به اثبات و دلیل و برهان ندارند. اما با نگاه دقیق و ژرف معلوم می‌شود که تمایز علوم، حقیقی و واقعی نیست. در اینجا به تبیین این مسئله پرداخته می‌شود. 
به نظر نگارنده، حق با کسانی است که تفاوت واختلاف علوم را دلیل عدم تجانس آنها نمی‌دانند.دانش نمی‌تواند دو ذات و دو ماهیت متناقض داشته باشد. تمام دانش ها در دانش بودن، یکسان هستند. همه دانش ها یک واقعیت را مطالعه می‌کنند، امّا از زاویه‌های گوناگون. مثلاً فوران کوهی آتشفشان ممکن است تجزیه وتحلیل‌های گوناگون را به دنبال داشته باشد : ژئوفیزیکی، شیمیائی، زیست شناسی، روان‌شناسی، جامعه شناسی، قوم نگاری ونظایر آن. البته هرعلمی‌پیش فرض‌های مخصوص به خود را دارد که دیدگاه ویژه وکم وبیش دقیق وـ منظمی‌را نشان می‌دهد.این ویژ گی چالش‌هایی را موجب می‌شود که در اثر آنها بعضی علوم بر علوم دیگربرترمی‌شوند.یکی از وجوه این تعارض معرفت شناختی، تقابل میان علوم طبیعی وانسانی است.ناگفته نماند که تجانس قلمرو علوم طبیعی هنوز بررسی واثبات نشده است، چرا که وحدت معرفت شناختی ندارند. یعنی روش شناخت وتحقیق همه آنها یکسان نیست. به نظر پیروان این رویکرد، این بحث امروزه جاذبه فلسفی خودرا از دست داده است (فروند، 1362: 136ـ138).
دربرابر این دیدگاه، دیدگاهی هست که عدم تجانس موضوع علوم طبیعی با علوم انسانی یا تضاد میان آنها را اساسی می‌شمارد و آنها را مانند دو رقیب رو در روی هم قرار می‌دهد. ویکو  که از بنیانگذران وطرفداران این رویکرد بود، علوم انسانی را به فلسفه وفقه اللغه  وعلوم تجربی ـ تاریخی جامعه یا جامعه شناسی تقسیم می‌کرد ( همان : 17).
رویکرد سوم رویکرد میانه رو، اتحاد علوم را قبول ندارد ونه تقابل آنها را. ماکس وبر آلمانی و روبرت جورج کالینک وود انگلیسی، از طرفداران این رویکرد هستند که اختلاف علوم را روشی نمی‌دانند. از نظر این گروه کیفی وکمی‌شمردن علوم انسانی وطبیعی، سخن دقیق نیست؛ زیرا در هر دوی این علوم هم کمیت به‌کار می‌رود وهم کیفیت.از سوی دیگر نه در علوم طبیعی همیشه همه چیز به گونه کاملاً دقیق اثبات می‌شود و نه در علوم انسانی همه چیز چون وچرا بردار است (همان :113ـ114).
به هر حال به عقیده اسنو، علت اصلی جدا پنداشتن علوم، وجود ‌«دو فرهنگ» در تصور غلط این علوم است. یعنی تصور «عینی» بودن علوم طبیعی و «ذهنی» بودن علوم انسانی. پیروان فرهنگ علمی‌، ادیبان و پیروان فرهنگ هنر و ادب را به در غلتیدن در دامان ذهنیات متهم می‌کنند. دانشمندان علوم انسانی نیز به نوبه خود،گروه دیگر را به تحمیل و جعل یک عینیت غیر انسانی  و جدا بافته متهم می‌کنند،که آیینه وجود اصیل انسانی را مکدر می‌کند (ایان باربور،1362: 211ـ212 ).
باید گفت در همه پژوهش ها و معارف بشری ذهن و عین نقش مهمی‌ایفا می‌کنند. وجود فی نفسه عین معلوم یا موضوع مطالعه نمی‌توانند مستقل از مشاهده‌گر دانسته یا معلوم شود. زیرا از مشاهده گر اثر می‌پذیرد. برآورد نظریه‌ها، نه با طلاق «قواعد صوری »، بلکه با قضاوت شخصی دانشمندان انجام می‌گیرد. روند‌های ‌اندازه‌گیری یا سنجش و زبانی که نتایج را بیان می‌کند، از مسلمات و مقبولات و مفاهیمی ‌اثر می‌پذیرند که پژوهشگر، خود را با آنها آغاز می‌کند و پیش می‌برد. توجه  به سنّت‌ها و سرمشق‌های عرف دانشمندان در آن چه دانشمند جست‌وجو می‌کند و تا حدودی می‌بیند، نقش مهمی‌ ایفا می‌کند.
علم تجربی تنها احساس و مشاهده نیست، بلکه سامان دادن و نظم بخشیدن و مدلل ساختن نیز هست. تجربه مولد نظریه نیست، بلکه نظریه‌ها را ارزیابی می‌کند. این عنصر شهود و نبوغ و ابتکار و خلاقیت است که به کشف نظریه می‌انجامد نه تجربه مستقیم. داده ها مستقل از مشاهده گر نیست،زیرا که پژوهشگر به عنوان عامل تجربه یا آزمایش، در جریان مشاهده و‌اندازه‌گیری تأثیر می‌گذارد. مفاهیم به صورت آماده و ساخته و پرداخته از طبیعت به دست ما نمی‌رسد، بلکه به‌دست دانشمند، تلفیق و تدوین می‌شود ( همان : 214 ).
بنابراین، هم در علوم طبیعی و هم در علوم انسانی، داده ها از همکنشی عین و ذهن حاصل می‌شوند. در هیچ پژو هشی، پژوهشگر تنها با عینیت خارجی مستقل از شخص خودش سروکار ندارد. البته نمی‌توان منکر این حقیقت شد که هر چه از علوم طبیعی دورترشویم وبه علوم اجتماعی و علوم انسانی نزدیک‌تر، اثر درگیر شدن شخص دانشمند بر روند پژوهش بیشتر و قطعی تر خواهد بود.در نتیجه حصر دو وجهی مطلق بین یک علم 
«عینی» کاملاً ناـ انسانی از یک سوو یک علم « ذهنی » از سوی دیگر که اگزیستانیالیست ها و پوزیتیو یست ها ادعا می‌کنند، قابل قبول نیست ( همان : 221).

4. ارزش و اعتبار علوم انسانی
درباره ارزش و اعتبار علوم انسانی دو دیدگاه وجود دارد : دیدگاه منفی و دیدگاه مثبت. از دیدگاه نخست، پیروان اصالت علمی   یا اصالت طبیعت  طرفداری می‌کنند. اصالت علم، معرفت منطقی و منسجمی‌است که با گسترش علوم طبیعی پدید آمد،و موجب بی توجهی و کم بها دادن به علوم انسانی شد. مهم‌ترین ویژگی‌های این رویکرد عبارت‌اند از :
الف ـ علوم طبیعی الگوی همه علوم است و علوم انسانی در صورت علم به شمار می‌رود که الگوی خود را از علوم طبیعی بگیرد. ب ـ علوم انسانی به جهت نقص و کمبود ها با علوم طبیعی همپایه نیست و چندان ارزشی ندارد. ازاین رو فلسفه علم نیست و گرایش به آن نوعی تفکر واپس مانده به شمار می‌آید (فروند،1362 : 85 ). از آن پس دانشمندان علوم طبیعی، اصحاب علوم انسانی را به ‌اندازه‌ای شیفته خود می‌کنند که آنان شیوه تحقیق خود را نمی‌پذیرند. این تقلید مانع رشد علوم انسانی گشت. پیشنهاد پیروان این دیدگاه این است که تنها تقلید از روش آنها کافی نیست، بلکه باید نظریه‌ها و‌ اندیشه‌هایی عرضه کنند که در سیاست،آموزش و پرورش و اقتصاد سود مند باشد. یعنی از مرتبه تبیین صرف (برقرارکردن روابط ثابت بیرون از اشیا) به مرتبه تفهم برسند (نفوذ و رسوخ در باطن مناسبات درونی پدیده‌ها).
به نظر برخی از طرفداران این دیدگاه،ریشه بحران جهان معاصر عدم توفیق علوم انسانی است که بیش از‌اندازه برای وحدت بخشیدن به علم از علوم طبیعی تقلید کرده است. در صورتی که وحدت علوم به معنای وحدت تصویر عالم نیست، بلکه وحدت نظام علوم است.( همان : خلاصه 109 تا 130 ).
دیدگاه دوم نظر مثبت به علوم انسانی دارد. پیروان این دیدگاه اصالت طبیعت را مورد نقد قرار می‌دهند و برای علوم انسانی استقلال و ارزش همپایه با علوم طبیعی قائل هستند. گوسدورف   می‌نویسد : اصالت طبیعت سر انجام به وضعی خلاف عقل منتهی می‌شود، زیرا نه تنها دنبال حکومت بر علوم انسانی است، بلکه با تعیین معیارهای فعالیت‌های انسانی می‌خواهد جانشین آنها شود. معتقدان اصالت علمی از این حقیقت غافل هستند که هر نظریه علمی‌در اصل یک نظریه فلسفی است، نه علمی‌به معنی خاص. علم جزئی نگر است در حالی که نظریه، کلی وکل نگر است که ویژه نگرش فلسفی به جهآن‌ است. بنابراین، علوم طبیعی نیاز مبرم به علوم انسانی دارند.علم عکسبرداری از امر واقع نیست، بلکه بازسازی آن به صورت مفهوم کلی است.دانش علمی‌دو جهت دارد : یک جهت مربوط به تبیین طبیعی است که به دنبال قوانین کلی است، ودیگری جهت تاریخی که امر جزئی را بررسی می‌کند، ونمی‌توان گفت یکی از این دو روش برتر است (همان: 88ـ92 ).
درست است که علوم طبیعی وتجربی تحول آفرین ودگرگون ساز چهره زندگی بشر است، امّا جهت دادن وحمایت آن ها به عهده علوم انسانی است که بن وبنیاد وبستر علوم طبیعی است ( همان : 139).درعلوم طبیعی ونیز درعلوم انسانی الگوی کلی وجود ندارد.اعتبار هر علم به نتایج آن بستگی دارد. 
بعضی ناآگاهانه دنبال علم کامل هستند، یعنی علمی‌که واقعیت ندارد. در حالی که علم در ذات خود، پژوهش نامحدود است، بر اساس فرضیه‌هایی که به طور دایم تغییر می‌کنند. تصور علم کامل ومثالی، تصوری موهوم است چون اگرازعلم کامل خبرداشتیم دیگر به تحقیق علمی‌نمی‌پرداختیم. البته هر علمی‌در وضع معینی از تحقیق، کامل است مثل فیزیک زمان ما وزمان نیوتن.  نا گفته نماند که برخی مانند استوارت میل در عین اصالت طبیعی بودن، علوم انسانی را با اینکه از نظر آنها ناقص است، علوم واقعی دانستن که در آینده دقیق و کامل خواهند شد.این دیدگاه، علوم طبیعی را از نظر موضوع، روش ودرجه اتقان نتایج و قطعیت آنها، برتر از علوم انسانی نمی‌داند. از این رو نباید حاکم باشند. دیلتای نیز از جمله این دانشمندان‌ است. دیلتای اصالت تاریخی، علوم انسانی را قایم به ذات و مستقل و بالغ و همتراز علوم طبیعی به شما ر می‌آورد. به دلیل اینکه خود
علم اثر انسانی است. موضوع این علوم بیرون از انسان نیست. انسان خود خالق علم است و خود همسنگ آفریده‌های خود، متعلق علوم روحی قرار می‌گیرد
(همان : 73ـ75 ).کاسیرر نیز از این دیدگاه طرفداری می‌کند و علوم طبیعی را برتر نمی‌داند، زیرا نتایج در هر دو معرفت تخمینی و احتمالی است با توجه به اصل عدم قطعیت‌هایزنبرگ در فیزیک و اصل ابطال پذیری پوپر، امروزه نتایج معرفتهای علمی‌به عنوان قوانین قطعی و تغییر ناپذیرمورد توجه نیستند.‌هایک نیز علوم طبیعی را برتر نمی‌داند. به عقیده او ارزش حقایق علمی‌به اعتبار مفاهیمی‌است که آنها را اثبات می‌کنند،و این حکم در مورد هر دو دسته علوم صادق است. علوم انسانی نیز سعی می‌کند از ظاهر صرف فراتر رود و نظام‌هایی برقرار کند. دو نظم روش شناسی و هستی شناسی وجود دارد. علوم چه انسانی و یا طبیعی هر دو نظم را به کار می‌برند. هیچ علمی‌نمی‌تواند ادعا کند که تمام پدیده ها را مشاهد ه می‌کند. تمام علوم گزینشی عمل می‌کنند ( همان : 129ـ132 ).
این نکته را نیز در این جا باید اضافه کنیم که به نظر بعضی صاحب نظران، امروزه علوم انسانی اعتبار خود را باز یافته‌اند، و مانند پایان قرن نوزدهم مورد سرزنش نیست. زیرا که رشد و گسترش قابل ملاحظه ای یافته‌اند. که برخی دانشمندان مانند کروچه به این شرط برای علوم انسانی ارج و اعتبار قایل‌اند که این علوم به هنجار ها و معیارهای ریاضی تن بدهند. اما ویکو علیه جریان ریاضیات جهانی برمی‌خیزد، یعنی علیه این اعا که می‌توان همه چیز را به ریاضیات به عنوان علم کامل تبدیل کرد و علوم دیگر باید از آن سر مشق بگیرند. ریاضیات ارزش دارد اما علم نمونه نیست. اعتبار علوم انسانی از نظر ویکو به دلیل به کار بردن روش‌های ریاضی نیست، بلکه شرط شناختن هر چیزی این است که آن را طوری ابداع کنیم که حقیقت عین واقعیت باشد واین مخصوص علم خاص نیست همه علوم باید این گونه باشند. بنابراین، علوم ریاضی برتری درونی و ذاتی ندارند تا همه علوم و معارف بشری از جمله فلسفه را به شیوه هندسی و آماری تبیین کنیم ( همان : 15ـ16 ).                                       

عدم ثبات موضوع در علوم انسانی
یکی از دلایل تردید در اعتبار و ارزش علوم انسانی، عدم ثبات موضوع آن‌ است. همان طورکه می‌دانیم انسان‌ها نه مانند هم هستند و نه حالت ثابتی دارند، بلکه پیوسته در معرض تغییر و تحول‌اند. از آنجا که آدمی‌اراده دارد و کارهای او اختیاری است نمی‌شود رفتار و ویژگی‌های او را در قالب خاصی ریخت و به صورت قانون درآورد. در حالی که کشف روابط ثابت بین پدیده ها وظیفه علم است،اما با وجود اختیار انسان نمی‌شود به روابط ثابت ابعاد مختلف وجود انسان، دسترسی پیدا کرد. گذشته از اینکه جبر و ضرورت  در قوانین علمی‌حاکم است و این با آزادی اراده آدمی‌سازگاری ندارد. بنابراین، یافته ها و داده‌های علمی‌ما از انسان هرگز به صورت مجموعه ای که بتوان نام علم برآنها نهاد در نمی‌آیند. البته علم در معنای خاص آن، که مخصوص علوم طبیعی و ریاضی است.
در پاسخ به این ایرادها باید گفت که اختلاف انسان‌ها بنیادی و گوهری نیست، بلکه انسان‌ها وجوه اشتراک زیادی دارند که موجب درک زبان،هنر و فکر مشترک آنها می‌شود. از سوی دیگر خود این حکم که انسان‌ها ثابت نیستند، علمی‌است و پس از تجربه به دست آمده است. پس علوم انسانی ثبات نسبی دارند. این نکته را نیز باید اضافه کنیم که اختیار انسان تابع قانون علیت است. پیچیدگی انسان نیز نمی‌تواند قانون ناپذیری رفتار او را توجیه کند، بلکه ناتوانی وناتمام بودن معرفت او را به خودش ثابت و آشکار می‌کند. آزادی و پیچیدگی انسان، موضوع علوم انسانی را از بین نمی‌برد، بلکه تنوع آن را زیاد می‌کند. اینجاست که باید به نقش تاریخی انسان اهمیت دهیم. برای پی بردن به علت رفتار انسان، باید جوامع وتمدن‌های فراوانی را بررسی کرد. این تنوع در علوم نیز به چشم می‌خورد مثلاً زمین شناسی؛ چنین است علم بودن به وحدت مبانی وروش بستگی دارد نه وحدت وثبات مصادیق.
ایراد دیگری که به اعتبار علوم انسانی وارد شده است، عامل بودن اصحاب این علوم است، در حالی که مدرک باید ناظر باشد نه عامل. این ایراد را پوزیتیویست ها مطرح می‌کنند. هر چند پاسخ این ایراد در بحث تمایز علوم گذشت، امّا مناسب است به طور خلاصه یاد آور شویم که در گیر شدن شخص عالم در فرایند پژوهش هم در علوم طبیعی اتفاق می‌افتد و هم درعلوم انسانی. از سوی دیگر عدم اتقان و احتمالی بودن نتایج، مخصوص علوم انسانی تنها نیست، بلکه در علوم طبیعی  نیزاصل عدم قطعیت‌هایزنبرگ هنوز به قوت خود باقی است ( سروش، 1370 : 105ـ 92 ؛؛باربور،1362 : 240 ).

نتیجه‌گیری
همان طور که گذشت حوزه علوم انسانی در تمام حوزه‌های علمی‌و تحقیقاتی حضور فعال وحیاتی دارد. نادیده گرفتن این حضور به معنای شکل واقعی و نهائی پیدا نکردن نظریه‌ها وقوانین علمی‌است.درک روابط ثابت میان پدیده‌های طبیعی، کار علمی‌به شمار می‌رود، امّا تنظیم و به سامان رساندن این روابط به شکل یک قانون کلی  به حوزه علوم انسانی مربوط می‌شود.بنابراین، بر دست‌اندرکاران حوزه‌های مختلف علمی‌لازم است که گام‌هایی در جهت آشکار کردن ارزش واعتبار واقعی این علوم بردارند تا از این طریق ساختارهای فرهنگی، علمی‌، سیاسی واقتصادی شکل منطقی و واقعی‌تر به خود بگیرد.
برخی راهکارها وپیشنهادها در جهت بهبود وضع علوم انسانی در دانشگاه‌های ایران
1. تجدید نظر اساسی در دروس علوم انسانی از نظر :
الف ـ مضمون و محتوا، به این معنا که سر فصل درس ها از نظر کیفیت و اندازه به گونه ای انتخاب شوند که فرصت بحث و گفت‌وگو در کلاس فراهم شود. به علاوه درس ها باید متناسب با رشته مورد نظر باشند. مثلاً درس مکالمه عربی که معلوم نیست برای چه هدفی در دروس گرایش فلسفه وکلام رشته الهیات گنجانده شده، ونیز منطق عمومی‌وکلام عمومی‌برای این رشته که 20 واحد منطق تخصصی وکلام تخصصی دارد، بی‌حاصل واضافی است. به جای این دروس باید زبان تخصصی با نیروی کار آمد، فلسفه اخلاق و بحث‌های جدید کلامی‌و مانند این درس ها که از نیاز‌های روز هستند، جانشین شود.
ب ـ انتخاب استادان درس‌های علوم انسانی با نظارت هیئت‌های کار آمد و دانش پژوه
انجام شود.
2. تکراری و قدیمی‌بودن منابع و سر فصل برخی درس ها مانند حکمت علمی‌.
3. الزامی‌شدن پایان نامه برای دانشجویان دوره کارشناسی.
4. برگزاری کارگاه‌های روش تدریس وشرکت الزامی‌مدرّسان کم تجربه دراین کارگاه ها.
5. شیوه‌های ارزیابی مدرّسان این علوم نیازمند دگرگونی اساسی است. نباید به ارزیابی استادان که از طرف دانشجویان انجام می‌شود بهای زیادی داده شود. از سوی دیگر به روش‌های تدریس علمی‌و متعهدانه مدرسان کارآمد بها داده شود. مثلاً  به صورت پایه تشویقی.          
منابع
 الیاده، میرچا.1375. دین پژوهی. ترجمه بهاء الدین خرمشاهی. تهران: سروش.
باربور، ایان.1362. علم ودین، ترجمه بهاء الدین خرمشاهی، تهران: مرکز نشردانشگاهی.
سروش، عبد الکریم.1370. تفرج صنع، چ2 تهران: انتشارات صراط.
شاله، فیلسین.1350. روش شناخت علوم، ترجمه یحیی مهدوی، تهران: دانشگاه تهران.
فروند، ژولین.1362، نظریه‌های مربوط به علوم انسانی، ترجمه علی‌محمد کاردان، تهران: مرکز نشر دانشگاهی.
ملکیان، مصطفی.1378. مجله نقد ونظر 3و4 قم.
نصر، حسین.1359. علم وتمدن در اسلام. ترجمه احمد آرام، تهران: خوارزمی.

منابع (نشریه):

کلید واژه ها: علوم انسانی روش شناسی علوم طبیعی معرفت شناسی


( ۱۳ )

نظر شما :