گزارش کرسی چهلم: تأملی در انگارهی شهروندی در ایران معاصر از منظر بحث در فلسفهی سیاسی
چهلمین کرسی ترویجی به صورت مجازی با پخش آیاتی از کلامالله مجید آغاز شد. سپس خانم دکتر ایشانی، مدیر محترم اجرایی جلسه در مورد برگزاری کرسیهای ترویجی در پژوهشگاه و همچنین ساختار کرسی دکتر شروین مقیمی با عنوان « تأملی در انگارهی شهروندی در ایران معاصر از منظر بحث در فلسفهی سیاسی »توضیحاتی ارائه نمودند. سپس مدیریت علمی جلسه را به جناب آقای دکتر علی اکبراسدی سپردند.
دکتر اسدی، مدیر محترم علمی جلسه، ضمن خیر مقدم به اساتید و ناقدین گرامی و حضار محترم بیان کردند مساله شهروندی به عنوان یکی ازمسائل و موضوعهای محوری در عرصه مطالعات و تحقیقات حوزه علوم انسانی در کشور است که دارای ابعاد و زوایای متعددی از جمله تاریخی، سیاسی، اجتماعی، فکری- فلسفی و اندیشه ای و حتی حقوقی است. این مساله تاکنون از منظرهای مختلفی از جمله اجتماعی، تاریخی و حقوقی مورد بررسی قرار گرفته و اندیشمندان و محققان مختلفی سعی کرده اند تا مساله شهروندی در ایران که به عنوان موضوعی مدرن و مربوط به تاریخ جدید ایران است را مورد واکاوی قرار دهند. در این میان به نظر می رسد واکاوی مساله شهروندی در ایران از منظر فلسفی و به خصوص فلسفه سیاسی در میان تحقیقات مختلف کمتر مورد توجه بوده است. در این راستا آقای دکتر مقیمی به عنوان یکی از اساتید توانمند و فعال پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی با سابقه مطالعاتی قابل توجه در حوزه فلسفه سیاسی و مسائل و تحولات ایران، در طول سالهای اخیر تلاش کرده اند تا مساله شهروندی در ایران را از منظر فلسفه سیاسی بررسی نمایند و در این راستا در قالب طرحی تحقیقاتی و همچنین مقالات متعدد تمرکز مناسبی در این خصوص داشته اند. این مجموعه تلاشهای تحقیقاتی به ارایه ایده و نظرگاه علمی نوینی در خصوص انگاره شهروندی شده است که می توان در کنار واکاویهای دیگران در بررسی شهروندی از دیدگاههای دیگر از جمله اجتماعی و حقوقی باعث ایجاد پیشرفتهایی در این خصوص شود. به خصوص اینکه تحقیقات ایشان از بررسی مساله شهروندی در افکار و اندیشه های اندیشمندان و فلاسفه سیاسی غربی مانند هابز و روسوآغاز شده و سپس با نگرشها و تفکرات اندیشمندان ایرانی در طول یک قرن اخیر در پیوند قرار گرفته است. بر این اساس هدف این جلسه ارائه و نقد بررسی ایده علمی دکتر مقیمی در خصوص ایده شهروندی در ایران معاصر از منظر فلسفه سیاسی است. در این چهارچوب ابتدا آقای دکتر مقیمی به ارائه و تبیین ایده خود خواهند پرداخت و سپس به نظرات و نقدهای ناقدین محترم گوش خواهیم داد.
در ادامه آقای دکتر مقیمی به ارائه ایدۀ خود پرداختند و گفتند:شهروندی نوع غالبِ هویت سیاسی-اجتماعی در جوامع امروزین است. جامعهی ایران نیز با بیش از یک سدهای که از انقلاب مشروطه میگذرد، فراز و نشیبهای فراوانی را از سر گذرانده و به هر حال از سطحی از دانش و آگاهی و مهارت در زیست شهروندی بهرهمند گشته است. به عبارت دیگر ایرانیان امروز دستکم در معنای حقوقی، از یک هویت شهروندی برخوردارند و خود را عضوی متعلق به کشوری به نام ایران میدانند. با این حال در انگارهی شهروندی در ایران معاصر، عدمانسجامهای عمیقی دیده میشود که شناخت و تحلیل مبانی این انگاره را ضروری میسازد؛ انگارهای که اصول آن در ایران نخستین بار در قانون اساسی مشروطیت بازتاب یافت. بنابراین کوشش برای فهم زمینههای بروز این عدمانسجام، لاجرم کوششی است ناظر بر فهم و توضیحِ مبانی؛ و این ضرورت ما را وامیدارد تا برای فهمِ وضعیت کنونیمان، و احتمالا تلاش برای بهبود آن، به مبادی فکری و تاریخی رجوع کنیم. شهروندی مدرن به معنای آن نوع از شهروندی است که با فلسفهی سیاسی هابز و قوام بنیادهای مقولهی حاکمیتمدرن و درکی بیسابقه از ایدهی «فرد صاحب حقّ» آغاز شد و با تحولات عمیقی چون انقلاب فرانسه و آراء و افکار منادیان آن، به ویژه فیلسوفانی چون روسو، با مقولهی ناسیونالیسم، مشارکت سیاسی، و مساواتطلبیِ اقتصادی یا عدالت اجتماعی پیوند خورد. این نوع از شهروندی مبتنی بر یک آموزهی بنیادین است و آن عبارت است از برخورداری اعضای عاقل و بالغ یک جامعهی سیاسی از حقوق برابر و مساوی. طرفه آنکه کانون مباحث و مناقشات در باب مشروطه و قانون اساسی آن نیز حول محور «مساوات» میچرخید و این همان مکانی است که نخستین پایههای انگارهی شهروندی بر آن استوار شد. به علاوه جریانهای فکری و سیاسی معطوف به طرح انگارهی شهروندی در ایران نیز همواره از سویههایی ملیگرایانه برخوردار بودهاند. درواقع مدافعان مشروطیت و نویسندگان قانون اساسی مشروطه، علاوه بر تاکید بر حکومت قانون به عنوان رکن رکین تحقق شهروندی و نیز تاکید بر مقولهی مساوات با تعابیر و تلقیهای خاصی که در آن دوره رواج داشت، در اغلب موارد بر هویت ملی ایرانیان به عنوان یکی از ملزومات پیشبرد پروژهی تجدد سیاسی در ایران تاکید میکردند. اما نگاهی به سیر تحول مفهوم شهروندی در غرب جدید و مقایسهی آن با تجربهی بیش از یکصدسالهی ما در ایران، از برخی آشفتگیهای عمیق خبر میدهد که مستلزم واکاوی است. درواقع باید دید طرح مبانی انگارهی شهروندی در ایران که فحوای آن نزد حاملان تجدد سیاسی در ایران معاصر به سخن درآمده است، با عنایت به چه درکی از این مقوله مطرح شده است. بدلشدن انسان به «فرد صاحب حق»، چه جایگاهی در تلقی آنان داشته است و کوشش برای تدوین قانون اساسی که به نوعی کوشش در جهت تشکیل یک دولت مدرن محسوب میگردد، تا چه پایه به مبانی حاکمیتی دولتهای مدرن غربی نزدیک بوده است. فهم این موضوعات به عنوان موضوع اصلی پژوهش حاضر در واقع تلاشی است در جهت فهم اعوجاجات در تلقی امروزین ما از مقولهی شهروندی که به دنبال تحولات عمیقی که در این یکصد سال از سر گذراندهایم، برخی از وجوه آن روشن شده و برخی دیگر در ابهام و تیرگیِ بیشتر فرو رفته است.
ما در این طرح تحقیقاتی قرار نیست مقولهی شهروندی در ایران معاصر را از منظر اجتماعی-تاریخی و توضیح شرایط تاریخی و اجتماعی ایران معاصر، یا بررسی روند تحولات حقوقی و مناقشههای مربوط به تصویب طرحها و لوایح قانونی در دورههای مختلف قانونگذاری از مشروطه به بعد به بحث بگذاریم. چارچوب نظری حاکم بر این طرح تحقیقاتی ملهم از یک بینش محوری در فلسفهی سیاسی قدمایی است که البته ارکان آن را فیلسوفان سیاسی مدرن اولیه نیز در عمل تصدیق نمودند. فهم این بینش منوط به فهم معنای فلسفهی سیاسی سقراطی است که به یک معنا محک و معیار فلسفهی سیاسی قدیم به طور کلی محسوب میگردد. «در عبارت «فلسفه سیاسی»، واژه فلسفه به نحوه بررسی و تحقیق اشاره دارد: بررسی و تحقیقی که به ریشهها میرود و جامع است؛ واژه «سیاسی» هم به موضوع و هم به کارکرد اشاره دارد: فلسفه سیاسی به نحوهای با مسائل سیاسی مواجه میشود که قرار است به زندگی سیاسی مرتبط باشد.... فلسفه سیاسی آن شاخه از فلسفه است که از همه بیشتر به زندگی سیاسی، به زندگی غیرفلسفی، به زندگی انسانی نزدیک است.» فلسفهی سیاسی در این معنا با آغازکردن از خود امور سیاسی به نحوی بدون واسطه، یعنی با آغازکردن از عقاید یا به بیان افلاطونی کلمه با آغازکردن از دوکساها در مورد بهترین رژیم سیاسی یا بهترین شیوهی زندگی، کوشش میکند تا «شناخت طبیعت چیزها و امور سیاسی را جایگزین عقیده در باب چیزها و امور سیاسی کند». از این منظر در فلسفه سیاسی قدمایی، عقاید یا دوکساها مقدم بر فلسفه یا تحقیق در باب «کل» هستند. (همان) کوشش فوق، یعنی آغازکردن از عرصهی عقاید شایع و متداول به یک بینش اساسی منتهی میگردد و آن اینکه عرصهی سیاست را نمیتوان به طور کامل «عقلانی» ساخت. به عبارت دیگر فلسفه در عقلانیکردن تامّ و تمام عرصهی سیاسی دچار محدودیتهای طبیعی است و از این رو بخش عمدهای از کوشش برای بهبودبخشیدن به وضعیت این عرصه منوط به به رسمیتشناختن نقش جنبههای غیرفلسفی یا شبهایمانی و به بیانی الهیاتی است. از این منظر وجود یک پشتوانهی الهیاتی برای قوانین، یعنی یک پشتوانهای اقناعی علاوه بر استفاده از زور (مجازات ناشی از نافرمانی از قوانین)، ضرورتی است که از سبیعت حاکم بر عرصهی سیاسی نتیجه میشود. این دستگاه متافیزیکی (یا الهیاتی مشتمل بر اخلاق، نفسشناسی، و کیهانشناسی) برای دفاع از ساحت قوانین در سطح اقناع اتباع یا شهروندان، خودش نه بر بنیاد چند اصل جزمی متافیزیکی بلکه از رهگذر تامل پدیدارشناختی در زندگی سیاسی واقعی و نگاه از نظرگاه شهروند و مرد سیاسی حاصل شده است. یکی از مهمترین نمونههای چنین کوششی در دیالوگ قوانین افلاطون رخ مینماید. دیالوگ مزبور از آنجا که در مرتبهی لوگوس سیاسی و نه فلسفی (یعنی در مرتبهی قانونگذاری برای شهری که قرار اسن نه در عالم سخن بلکه در واقع تاسیس گردد) اتفاق افتاده است، تنها دیالوگ افلاطون است که با لفظ «خدا» آغاز میشود و در عین حال تنها دیالوگ اوست که سقراط در آن حضور ندارد. بر اساس این بینش میتوان گفت که تحقیق در باب هر مجموعهای از قوانین که به یک معنا تحقیق در باب کلیتی است که دعوی بهترین شیوهی زندگی را با خود یدک میکشد، مقدم بر بحث در خصوص بندهای معین خود آن قانون، تحقیقی است در خصوص آن پشتوانهی الهیاتی یا متافیزیکی که به یک معنا ضمانت اجرایی آن را رقم میزند. این پشتوانه که خصلتی رتوریکال دارد قرار است بتواند بر عرصهی عقل سلیم یا شبکهی معنایی افراد یک جامعه اثر گذاشته و اجرای قوانین را تضمین کند. زور ناشی از مجازات تنها با اتکای چنین پشتوانهای است که موضوعیت خواهد یافت. بنابراین اگر آغاز بحث در باب شهروندی مدرن را در مناقشهاش با شیوههای حاکم بر مناسبات سیاسی تا پیش از آن به عنوان بحثی در نظر بگیریم که مشمول دعاوی متعارض در خصوص زندگی خوب یا جامعهی خوب است، باید اذعان کنیم که این مباحث و مناقشات در درون عرصهای الهیاتی یا در ذیل یک متافیزیک سیاسی به عنوان پشتوانهی قوانین ناظر بر شهروندی جدید است که مطرح میشود. در اینجا به یک معنا نبردی در ساحت روحانی (spiritual) به تعبیر هابزی کلمه در جریان بوده است که در نهایت به سود انگارهی جدید شهروندی به پایان رسیده و علیرغم اختلافات بنیادین نظری میان فیلسوفان سیاسی مدرن در خصوص پرسش جامعهی خوب چیست؟، در سطح عقل سلیم غربی شاهد نوعی انسجام عملی بودهایم که توانست مبانی تحقق شهروندی جدید را به حقایقی موثر تبدیل سازد. بر همین اساس بررسی تامل در انگارهی شهروندی در ایران معاصر نیز بدون تامل در مناقشه و مقابلهی مزبور در ساحت روحانی، یعنی تقابل میان حاملان الهیات سیاسی جدید از یک سو و حاملان عقاید مندرج در هستهی سخت الهیاتی-سیاسیِ از پیش موجود، نمیتواند وافی به مقصود باشد. وقتی در این طرح تحقیقاتی از تامل در انگارهی شهروندی در ایران معاصر از حیث بحث در فلسفهی سیاسی سخن میگوییم، درواقع با اشاره به همین بینش در فلسفهی سیاسی قدمایی است که بحث خود را پیش برده و آن را از دیگر رویکردها متمایز میکنیم.
بحث تمهیدی اصلی ما در این طرح تحقیقاتی این است که شهروندی در معنای مدرن آن، یعنی دقیقاً به عنوان هویت سیاسی-اجتماعی غالب در دورهی جدید، ریشه در فلسفهی سیاسی تامس هابز دارد. به نظر میرسد زایش «فرد صاحب حق» و تداوم آن در طول تاریخ سیاسی غرب تا به امروز، همان نخ تسبیحی است که همهی تلقیهای گوناگون، متنوع و حتی علیالظاهر متضاد و متعارض در باب شهروندی را که میان فیلسوفان سیاسی مدرن و معاصر رواج داشته است، به یکدیگر پیوند میدهد. بلافاصله بعد از هابز، جان لاک بود که علیرغم همدلی پررنگ آغازینش با هابز، در میانسالی مسیر دیگری را برگزید و نقدهایی را بر تلقی هابز از انسان و سرشت و ماهیت حقوق او وارد ساخت. منتها لاک نیز علیرغم همهی این نقادیها، مهمترین کاری که انجام داد، نه نقادی هابز تا سر حد ردّ و تکذیب او، بلکه نقادی هابز در راستای تعمیق نتایجی بود که شرایط امکانش تنها از مجرای فلسفهی هابز مهیا میشد. بنابراین لاک کوشید تا بنیانهای انگارهی «فرد صاحب حق» را نیرومندتر گرداند و از این طریق راه را برای پدیداری آنچه که امروز حقوق شهروندی مینامیم، هموارتر نماید. اما جریانی که با فلسفهی سیاسی روسو آغاز شد، جریانی بود که شکل و شمایل اصلی شهروندی مدرن را باید مرهون آن دانست. توجه به این نکته لازم است که در اینجا ما نه از «آنچه مقوم شهروندی مدرن است» بلکه از «شکل و شمایل نهایی آن» سخن میگوییم؛ به عبارت دیگر مدعای تمهیدی دیگر ما به قوت خویش باقی است که اگرچه با روسو درکی متفاوت از شهروندی بروز یافت که مبنای تلقی کنونی ما از مقولهی شهروندی محسوب میگردد- تلقیای که شاید در وهلهی نخست با فلسفهی سیاسی هابز ناسازگار یا حتی با آن متناقض به نظر برسد- اما برداشت فربه و ایجابیِ روسو از مقولهی شهروندی تنها در پرتوی شرایطی توانست ممکن گردد که هابز پیشتر در آستانهی تجدد، تفسیر نحیف و سلبی خویش را ارائه کرده بود.
چنانکه گفتیم شهروندی مدرن واجد نخ تسبیحی بود که همهی عناصر و تفاسیر گوناگون از این انگاره را به نوعی در کنار هم و در ذیل یک تلقی کلی که معنایی مشخص در عقل سلیم جامعهی غربی داشت، گرد میآورد. مشکلی که از حیث فلسفهی سیاسی در مواجهه با انگارهی شهروندی در ایران معاصر به چشم میآید، فقدان همین عنصر وحدتبخش است؛ عنصری که از آن با عنوان «فرد صاحب حق» سخن گفتیم. این بدین معنای نیست که نویسندگان تجددخواه در ایران معاصر درکی از این عنصر نداشته یا آن را بد فهمیدهاند، بلکه بحث بر سر این است که در رتوریکی که برای جاانداختن مفاهیم اصلی تجدد از جمله مبانی بحث شهروندی در جامعهی ایرانی برگزیدند، اولویت این عنصر را به عنوان عنصری مقوم دیگر عناصر به رسمیت نشناختند. درواقع روند طرح مبانی انگارهی شهروندی در ایران معاصر به ترتیبی بود که مجالی برای قوام عنصر «فرد صاحب حق» که بنیانی اساساً هابزی داشت فراهم نیامد و این عنصر نهایتاً تحت تاثیر تاکید بر دیگر عناصر شهروندی مدرن به ویژه آن دسته از عناصری قرار گرفت که خاستگاه اصلی آنها به فلسفهی سیاسی ژان ژاک روسو بازمیگشت. درواقع مدعای اصلی ما در این طرح تحقیقاتی این است که انگارهی شهروندی در دورههای مختلف تاریخ معاصر ایران، همواره از زوایایی مورد تاکید قرار گرفته که با برخی دیگر از زوایای آن نسبتی ناسازگار و در برهههایی متباین پیدا نموده و به نحوی، امکان تبدیلشدن انگارهی شهروندی به عنوان یک کل معنادار در عقل سلیم جامعهی ایرانی را به غایت دشوار ساخته است. این عدمانسجام در دورهی منتهی به انقلاب مشروطه، در دورهی کوتاه پس از آن و روی کارآمدن حکومت پهلوی و نیز در دورهی منتهی به انقلاب اسلامی ایران، با مختصاتی هرچند متفاوت، بازتولید شده است. یک بار این ناسازگاری عمیق میان تاکید بر وجوهی از مبانی مدنی انگارهی شهروندی مدرن و شهروندی سیاسی است و یک بار میان برخی از عناصر اصلی شهروندی سیاسی (اعم از اصل مشارکت سیاسی و ناسیونالیسم) و یک بار ناسازی و تباین میان تک تک این عناصر با یکدیگر. نکتهی کلیدی نه نفس خود این اختلافات، بلکه فقدان عنصری برای وحدتبخشیدن به آن در قالب رسیدن به یک تلقی شِماتیک از شهروندی است. میدانیم که بدلشدن یک انگاره به بخشی از عقل سلیم جامعه، شرط ضروری در کارکردنِ آن یا به بیان امروزیتر، شرط کاربردیبودن آن است و انسجام منطقی و استدلالی، به هیچ وجه شرط ضروری برای این امر محسوب نمیشود. آنچه مهم است قوام یک عنصر به عنوان عنصر وحدتبخشی است که در نهایت دریافتهای نامتجانس و حتی متباین را حول یک تلقی نسبتاً واحد گرد میآورد و آن را به بیانی که ماکیاولی در شهریار به کار میبندد، یعنی به «حقیقتی موثر» (effectual truth) بدل میسازد. بدین معنا و به واسطهی قوامنیافتن این عنصر وحدتبخش در سیر تحول انگارهی شهروندی در ایران معاصر، میتوان گفت که این انگاره علیرغم آنکه سخنان زیادی دربارهاش گفته و نوشته میشود، هنوز نتوانسته به یک حقیقت موثّر بدل گردد.
مضمون اصلی ایدهی ما این است که استراتژی خطابی حاملان تجدد سیاسی در ایران معاصر به عنوان مدافعان اصلی انگارهی شهروندی مدرن را میبایست از منظری جدید و با تکیه بر آموزههای مندرج در فلسفهی سیاسی مورد ملاحظه قرار داد. به زعم ما روشنفکران عصر مشروطه از دو استراتژی برای پیشبرد اغراض متجددانهی خویش و نشاندن اصول آن در کانون عقل سلیم ایرانی استفاده کردند: استراتژی سازگاری میان اصول تجدد و هستهی سخت الهیاتی-سیاسی (ملکمخان و مستشارالدوله) و استراتژی نفی اصول مندرج در هستهی سخت الهیاتی-سیاسی و به تعبیری نادیدهانگاری آن (آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی). هر دوی این استراتژیهای خطابی در نهایت به دلیل فقدان محوریت امر مدنی در آنها با شکست مواجه شد. اما روشنفکران دهههای بیست و سی تا انقلاب اسلامی ایران، با عنایت به شکست مذکور، کوشیدند تا از استراتژیای بهره ببرند که ما نام تکیه بر هستهی سخت الهیاتی-سیاسی را برای آنها به کار میبریم. استراتژی آنها مبتنی بر تکیه بر هستهی سخت الهیاتی-سیاسی به عنوان تضمینی برای تبدیلکردن اصول تجدد به حقایقی موثر در معنایی بود که ماکیاولی از آن مراد میکرد. آنها برای این کار لازم بود تا اینبار بر خلاف اسلاف مشروطهخواه خود، به طور کل از عنصر مدنی یا سلبیِ هابزی فاصله گرفته و به نحوی ایجابی بر ضد آن صفآرایی کنند. به نظر ما این استراتژی از جهاتی با موفقیت همراه بود و توانست برخی از اصول شهروندی مدرن را به هستهی سخت الهیاتی سیاسی در عقل سلیم ایرانی نزدیک سازد. با این حال حذف تمام و کمال عنصر مدنی و ضدیت با آن موجب شد تا شهروندی در ایران معاصر، به ویژه از سالهای منتهی به انقلاب اسلامی به بعد، شکل و شمایل خاصی به خود بگیرد و در نهایت فقدان آن نخ تسبیح پیشگفته، زمینه را برای تداوم انشقاق در تلقی ایرانیان از شهروندی فراهم آورد.
پس از توضیحات دکتر مقیمی، مدیر علمی جلسه آقای دکتر اسدی گفتند:آقای دکتر مقیمی به رغم محدودیت زمانی به ارایه ایده خود در خصوص انگاره شهروندی در ایران معاصر از منظر فلسفه سیاسی پرداختند و ضمن اشاره به ریشه های مساله شهروندی در غرب به تبیین سیر تطور این موضوع در افکار صاحبنظران ایرانی و راویان آن در طول دهه های قبل به خصوص از زمان انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی ایران پرداختند. در این بخش از ناقدین محترم تقاضا می کنیم به بیان نظرات و نقدهای خود در خصوص ایده اصلی و نتایج تحقیقاتی دکتر مقیمی بپردازند. ابتدا خدمت جناب آقای دکتر توسلی رکن آبادی به عنوان نقاد بیرونی و مهمان پژوهشگاه خواهیم بود و سپس از نظرات جناب آقای دکتر میرزایی بهره خواهیم برد.
آقای دکتر توسلی رکن آبادی، استاد دانشگاه علوم تحقیقات که به عنوان ناقد در این جلسه حضور داشتند، به نقد ایدۀ دکتر مقیمی پرداختند و گفتند: ضمن تقدیر وتشکر از دکتر مقیمی و بحث مهمی را مطرح کردند که بسیار حائز اهمیت است از منابع زیادی و حتی زبانهای مختلف به کار بردهاند.این بحث از اهمیت بیشتری برخوردار و در چند نکته به نقد خواهیم پرداخت.
نکته اول:چند مفهومی کاربردی از جمله عقل سلیم، جوهری واساسی و فرد صاحب حق، تاکید بر این موارد داشتید و به نظریات اصحابی چون لاک و روسو پرداختید. در این میان روسو معتقد است که مفهوم ارادی به شکل جمع بین فرد و جامعه یا به اصطلاح فرد و جمع صورت گرفته، عقل سلیم غربی رتورییک اندیشمندان غربی باعث شده این مفهوم شهروندی به عنوان عقل سلیم کاربردی باشد و حتی در بعضی موارد به شعور متعارف ترجمه شده است.عقل سلیم را ما در ادبیات میتوانیم از عقل عقلا استفاده کنیم که شاید عقلی نباشدو شعورر متعارف همان چیزی است که خود مردم متوجه آن میشوند آن رویکردی که شما در مورد آن صحبت میکنید به یک شکلی نخبه گرایانه میباشد و شاید به یک شکلی تعارض پیش میآید وقتی از عقل سلیم صحبت میکنیم یعنی آن جریان و فرایندی که در بین آحاد جامعه جریان دارد نه اینکه یک عده آنرا به یک شکلی مطرح میکنند.
نکته دوم:بحث نظریه صدق هر صحبتی اعم از سلبی یا ایجابی یا ارائه یک نظر که مطابق با واقع باشد و در مورد نظریه صدق استدلالهای مخالف وجود دارد.سوالی اینجا پیش میآید مبنای اصلی شما در طرح بحث صدق چگونه است؟
نکته سوم:بحث گسست و پیوست در ساحت اندیشه است حتی بحث بسیار مهمی که امروزه هم بسیار مطرح است این است که آیا مدرنیته یا دنیایی مدرن خود یا دوگانههای مختلفی که بیان میکنیم خود مشکل زا است بلکه جامعه را تعمیق میکند. در حالیکه در غرب بحث بسیار مهمی بین افراد مختلف در انگاره نه در نگاه سنت بلکه در نظر به قائلان پیوست و گسست بلکه در ادامه سنت مطرح شده است. در این حوزه باید مفروضات تصحیح شود چون مباحثی که از الهیات مطرح میشود خیلی اهمیت پیدا میکند اگر در ایران به جلال آل احمد یا مرکم خان اشاره مینمایید اینها خیلی بحثهای رتورییک یا تاکتیکی قائل بودند که ادامه بحث همان بحث است که خیلی ارجاع میدهیم به کتاب خراسانی و شاگردانش از دکتر ثبوت که در مقدمات کتاب وقتی مرکم را معرفی میکند می نویسد در چهارده قانون در روزنامه قانون مرکم خان مطرح کرده که مفهوم حکومت اسلامی جندالله و حزب الله یا مباحثی بالفعل در جمهوری اسلامی مطرح است مباحثی است تصریحات میرزایی مرکم خان را میبینید یا حتی به شکلی در بحثهای کثروی مطرح کرده است که در بحث گسست و پیوست به تصریح بیان شود.
نکته چهارم: در خصوص فرد صاحب حق غرب در مقابل به لبیرال تقلیل ندهیم در حقیقت فرد صاحب حق در اندیشه هابز یا ماکیاولی جریانی است که استمرار پیدا کرده و حتی اشاره شده که به یک کل منسجم تبدیل شده در همین مورد در اندیشه روسو یا هابز این اندیشه صاحب حق نیست بلکه هر دو اندیشه صاحب حق هستند. در متن به اندیشه سوسیالیستها مطرح نشده و ریشه فرد صاحب حق که نخ تسبیح شهروندی مدرنیته همان نخ تسبیح صاحب حق است و تفاسیر انگاره شهروندی را در ذیل یک کل یا یک تلقی کلی که به اصطلاح بوجود آمده در عقل سلیم و این فرد صاحب حق را که این فرد گرایی کلی میباشد که از قرن هفدهم مفصّلا این مباحث را مطرح کرده و حتی قائل ه این است که این نخ تسبیح یا فرد صاحب حق چیزی جز فردگرایی کلی نیست و نتیجه این داستان در لاک هم آمده است.بحث مالکیت منجر شده شکاف عمیق در اقتصاد غربی و نهایتاً در نولیبرالیسم که امروزه فرد گرایی ملکی یا بازار ملکی میباشد و نه جامعه مدنی به تعبیری که شما اشاره میکنید بنابراین اگر این نظر رقیب مطرح شود که مرد صاحب حق که منجر به ایجاد چنین وضعی در جامعه بشری شده است.
وی همچنین در ادامه افزود: خلاصۀ بحث این مبادی که به آن اشاره کردید که در بحث الهیات است و آنچه که روسو در غرب یا در عقل سلیم غربی رسوخ پیداه کرده برپایه کدام نگرش نظر سنجی شما این ادعا را دارید که این فهم وشکل در عقل سلیم عقلی روسوخ پیدا کرده و اینکه در ایران باید به شکل دیگری پیش میرفته که مبتنی بر پژوهشهای اجتماعی هست یا نیست یا حاملان سخت اجتماعی یا سیاسی توانستند مثل جلال اعمال کنند آیا بحث شما جز این نیست که از بحث فلسفه سیاسی به یک بحث فلسفه روانشناسی رفته و به نحوی اعتماد بزرگان به چه شکلی بوده است؟
مدیر علمی جلسه پس از ارائه نقد دکتر توسلی، از ایشان تشکر کردند و گفتند: آقای دکترنکات و نقدهای مختلفی در مورد ایده و دیدگاههای ارایه شده مطرح کردهاند که از جمله به چگونگی کاربرد و تسری برخی مفاهیم مانند عقل سلیم و فرد صاحب حق در اندیشه غربی ، موضوع نظریه صدق، مساله گسست و پیوست در ساحت اندیشه و همچنین ورود به حوزه روانشناسی سیاسی در بررسی موضوع بدون درنظر گرفتن لوازم آن بود. در این بخش از دیدگاههای آقای دکتر میرزایی و نقدهای ایشان استفاده می کنیم تا در پایان توضیحات دکتر مقیمی را در مورد نقدها داشته باشیم.
ناقد دوم جلسه، آقای دکتر میرزایی، عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی در نقد ایدۀ دکتر مقیمی گفتند: ایشان مسیر مطالعاتی خوبی را در مورد مسأله شهروندی در ایران طی کردهاند. من با فلسفه سیاسی ایشان کاری ندارم و بلکه با نگاهی جامعه شناختی وارد میشوم و فکر میکنم در برخی نقاط از نظر مطالعاتی به هم نزدیک میشویم. برخی بر این باورند که انقلاب مشروطه انقلاب قانون در ایران بود و حتی بعضیها آنرا به پی جویی آرمان برابری و آزادی ارتباط دادهاند. به گمانم موضوعی که از بحث در خصوص آراء و افکار روشنفکران آن عصر مهمتر است پژوهش در خصوص این است که جامعه ایران در آن دوره در حال چه تغییراتی بود و چگونه این تغییرات بر بحث از شهروندی تاثیر گذاشته است؟.
تلاشی که ایشان در خصوص مفهومپردازی در بحث شهروندی انجام دادهاند به نظرم مهم است. مقوله بندی طرد و نادیدهانگاشتن یا بحث تلفیق و سازگاری. همهی اینها به نظرم نقاط قوت کار ایشان است. با این حال من بیشتر مایلم تا بحث را از منظر تحولات اجتماعی در ایران معاصر ببینم تا از منظر استراتژیهای روشنفکران برای پیشبرد اهداف و اغراضشان. و به گمانم این موضوعی مهمتر و بنیادی تر است.
اگر همه ایرانیها (روشنفکران) نه در پی قانون بلکه در پی حق بیشتر بوده و راجع به حق می نوشتند شاید وضعیت به گونهای دیگر بود. من داشتن حق را داشتن حق حاکمیت ملت میدانم و معتقدم ایرانیها باید به این حق میرسیدند که تا کنون نرسیدند. یعنی تا کنون حق حاکمیت ملّت جلوه ای پیدانکرده و در حاکمیت سیاسی یعنی دولت تبلور نیافته است. حتی با وقوع دو انقلاب و چند کودتا هنوز این اتفاق نیافتاده است. پس بحثی که در واقع محوریت دارد و بحث اصلی ملت و حقوق ملت است اگر بخواهیم علتیابی بکنیم اما بحث انگارههای شهروندی نزد نویسندگان و روشنفکران ایرانی فرعی و ذیل موضوع اصلی یعنی حق حاکمیت ملت قرار می گیرد. شهروندی سه گونه دارد: شهروندی حقوقی، شهروندی اجتماعی و شهروندی سیاسی. در ایران در این سه زمینه پیشرفتهایی بوده اما به صورت واقعی تحقق نیافته است که علتاش همان عدم تحقق حق حاکمیت ملت بوده است. اینکه چرا در ایران به رغم بیش از یکصد پنجاه سال تلاش در سطوح مختلف هنوز با این معضل در بحث از شهروندی روبروییم میتواند موضوع خوبی برای پژوهش باشد. در این دوره حق حاکمیت ملت همواره تضییع شده است. حق فردی و حقوق شهروندی نیز تنها در سایه حق حاکمیت ملی محترم شمرده میشود. دکتر مقیمی از این زاویه میتوانند بحث خود را از طریق پژوهشهای من و همکارن دیگری در زمینه ناسیونالیسم و ملت سازی در ایران تقویت کنند.
نقاط قوّت طرح: مفهوم پردازیها یا استراتژیها و یا تفکیک انطباق پذیری درونی ایرانیها از طریق شیوه های طرد و انکار و نادیده گرفتن تا شیوههای سازگاری و تلفیق خیلی ارزشمند است.
در بحث شهروندی ایرانیها برداشتهای متفاوتی دارند با توجه به اینکه استراتژیهای متفاوتی را هم اتخاذ کردهاند بنابراین شاید از یک روش فازی بتوان به این موضوع نگاه بکنیم و البته این اتفاق هم افتاده و این ادعا هم میتوانیم داشته باشیم که ایرانیها در جهان سنت مانده اند بلکه از آن سنت به مراتب فاصله بیشتری در حال حاضر گرفتهاند به رغم اینکه نوع حاکمیت سنتی هم داریم شاید از قضا همین حاکمیت سنتی و همین نگرشهای درونی در واقع سبب شتابان شدن فرایند مدرنازیسیون در شکل تکتیکال آن و حتی پیدایش تنوعی از ذهنیت مدرن هم شده که یک جستجو گری در سطح جامعه ایجاده کرده که چرا به این وضعیت دچار شده اییم؟. و این تشکیک حاصل کنش و واکنش بین دولت و جامعه است از یک سو و جامعه ایران به با جامعه جهانی از سوی دیگر است.
اینگونه نبوده که سیاست بتواند در همین شرایط کنونی جامعه را در مسیر درستی پیش ببرد. از نظر من جامعه شناس، زمانی این واقعیت را می توانیم خیلی قویتر تبین کنیم که در بستر اجتماعی خودش که توده مردم و ذهن مردم است آن را واکاوی نماییم. پرداختن به ذهن کارگزاران از رویکردی نخبه گرایانه بی توجه به شکاف جامعه و دولت کاستی های تبیینی خود را دارد. همیشه ذهن نخبگانی در تطابق با جامعه قرار نمیگیرد در جاهای که شکاف گسترده میشود و برداشتهای متفاوتی در جامعه هم مغایر و هم علیه دولت و نخبگان شکل میگیرد. اگر ایشان از رویکرد نخبه گرایی فراتر بروند به میان جامعه و توده مردم بروند و ابزاری که استفاده کرده و شیوهها و استراتژیها وتطابق پذیری را عملیاتی بکنند و بتوانند دریابند تحلیل دقیقتر ارائه می شود.
از طرفی خود فرایند مدرنیته میزانی از روایتهای کلان را از بین برده یعنی گفتمانهای ترد کننده و در شرایط کنونی گفتمان انحصاری حاکم محدودیتهای خاص خودش را پیدا کرده
با این حال جناب مقیمی باید این پرسش را نیز مد نظر قرار دهند که اگر ایرانیان بحث حق را مطرح میکردند یا حق حاکمیت ملّت را به جای آزادیخواهی و قانونگرایی در مشروطیت آیا مسیری غیر از این طی می شد؟ من تردید دارم. چون الزامات و گذر به حق حاکمیت هنوز تحقق پیدا نکرده بود یعنی جامعه به آن فربهی لازم نرسیده بود.
در مجموع موضوع را ارزشمند می دانم اما حق انسان منفرد خود مباحث سیاسی که مطرح میشود حاصل یک ذهن معطوف و تحولات آن جامعه است که باید دید روسو و هابز چه موقع و در چه شرایطی این بحثها را مطرح کردند؟. چرا که بستر اجتماعی خود کمک کننده و برآورنده این موضوعات است.
مدیر علمی جلسه، آقای دکتر اسدی پس از اتمام نقدها و دیدگاههای دکتر میرزایی گفتند: دکتر میرزایی با توجه به تحصیلات و تخصص خود در حوزه جامعه شناسی و همچنین پشتوانه مطالعاتی و تحقیقات متعدد در حوزه اجتماعی به خصوص با تاکید بر هویت و جامعه ایرانی و ارتباط دولت و جامعه به تبیین دیدگاههای خود در خصوص شهروندی در ایران از منظر جامعه شناختی پرداختند که به نوعی مکمل نگاه فلسفی و سیاسی محسوب می شود و ضمن طرح برخی نقدها نکات قابل توجهی را مورد توجه قرار دادند که می تواند در تقویت ایده ها و تبیینهای ارایه شده توسط دکتر مقیمی مفید باشد. در این بخش به توضیحات و نکات دکتر مقیمی در پاسخ به مطالب و نقدهای ناقدین محترم گوش می دهیم.
دکتر مقیمی، ارائه دهندۀ ایدۀ مورد بحث در این کرسی، پس از شنیدن نقد ناقدان این چنین پاسخ دادند که عقل سلیم که تعبیر بنای عقلا بنا بر ترجیح بنده همان عقل سلیم باشد و رویکرد من نخبه گرایانه است چرا که این بحث از نظر فلسفه سیاسی مورد بررسی قرار گرفته و فسفه سیاسی قدمای و حتی مدرن تا قبل از مرگ فلسفه سیاسی که از قبل سده نوزدهم به بعد اتفاق افتاده اصولا بنیان نخبه گرایی دارد ولی نخبه گرایان که با واژه آن هم موافق نیستم که جامعه شناختی پسا فلسفه سیاسی که بنده قائل نیستم پیشتر به آن اطلاق کرد بهتر است بگوییم فیلسوفان سیاسی اصولا یک نگاه طبیعی داشتند طبیعت انسان را تغییر ناپذیر تلقی میکردندو همواره متمایز میکردند عوام مردم را از کساننی ابژکتیو برخوردار بودند بنابراین کار فیلسوف سیاسی در چارچوب فلسفه سیاسی اتفاقاً تحلیل در کامنسس به قصد پیشبرد در اهداف و قراض یعنی فیلسوفان قدمای باور به این اندیشمندان این تلقی روشنگری را به دیالوگ اشاره کردم به هیچ وجه نمی پذیرفتن و خلاف طبیعت قبول داشتند کما اینکه امروزه همه انسانها در غرب به هیچ وجه عقلانی نیستند به معنای فلسفی کلمه بنابراین وحدت کاری کامنسس در جهت پیشبرد بعضی از اهداف و اقراض جزء مهمترین ابزارهادر فلسفه سیاسی که بحث پرداخته از بحث شما و دکتر میرزایی که از منظر جامعه شناختی به موضوع نگاه میکنند قضیه را جدا میکند.
فرد صاحب حق ایجاد میشود در جامعه که هر دو بزرگوار موافق آن هستند که فرد صاحب حق اول در بستر جامعه ایجاد میشود و بعد فیلسوفانی مثل هابز و لاک پیدا میشوند که صورت بندی نظری میکنند که دوباره بر میگردانند جامعه در حالیکه فکر من این است دست کم در بحث فلسفه سیاسی بنده معتقدم این فیلسوفان سیاسی هستند که برخی مفاهیم و انگاره هارا میسازند و آنها را از رهگذر معلمان و استادان منتقل میکنند به کامنسس جامعه مثل مارکس که طبقه اجتماعی را خلق میکند در کجای جامعه ما طبقه داریم مگر طبقه میتواند ما را نشان دهد و از رهگذر آن جریان عظیمی ایجاد میکند این کار فیلسوف،فهم این زاویه خیلی دشوار یا قبولش دست کم خیلی دشوار چون ما در ذیل زمانه ای زندگی میکنیم که تاریخی گرایی و اولویت امر اجتماعی بر امر غیر اجتماعی غیر مسلم. همینکه ما فکر میکنیم مسلم این از فعالیتهای امقال چون روسو و مارکس میباشد.
راجع به بحث فرد صاحب حق، نحله های خیلی گوناگونی در غرب وجود دارد و شهروندی را هم نمیتوانیم به یک روایت کلات تقیلی دهیم به اصطلاح پست مدرن در حال حاضر جریانهای سوسیالیستی و جریانهای چپ هستند
استدلال من اینست که هیچکدام از نحله های گوناگون طرفدار شهروندی در غرب نیست که در عرصه کامنسیسکال یا فرد صاحب اشکالداریم چون بنای شهروندی غرب بر صاحب حق استوار است و اگر بخواهیماین را از او بگیریم چیزی از او نمیماند کما اینکه انتقاداتی به خود فرد صاحب حق وارد میشود چون با بحرانیجامعه غربی مواجه شده مثل مسئله مهاجرتها، مذاهب مختلف، سیاهپوستهاو...که با پارادوکسی مواجه میشوند. به محض اینکه یک شهروند غربی اول نخ تسبیح عنصر مدنی هابزی را که فرد صاحب حق است که اگر زیر پا گذاشته شود نبض جامعهی که در لایه های زیرین آن فرد صاحب حق نشسته است.
این تلاش و کوشش محصول فیلسوفان سیاسی مدرن بوده که توانستهاند به آن سر و شکل دهند حتی خود اینها فکر نمیکردند ایده اینها خود فرد صاحب حق حقیقت است غرض آنها از این ککار که ارجاع میدهم عنوان کتاب الهیات سیاسی اسپینوزا برای آزادسازی فلسفه ورزی.
اسپنوزا،هایز،لاکو تاحدی روسو یک غرض سیاسی پس پشت تجدد سیاسی آنها وجود داشت و این مانع اصلی رسیدن آنها به غرض اصلی بود و سیاستی بود که آن را کلیسا تعیین میکرد و برای پشت سر گذاشتن این مانع و یاحتی براداشتن این مانع از سر راهشون از این رتورییک استفاده کردند و وواقعا میتوان نشان داد و عمیق تر به این موضوع نگاه کرد.
سایکولوژی در بحث طرح اینجانب در ذیل آن بحث سایکولوژی هم است تفکیک این علوم از قرن نوزدهم به بعد برداریم در حالیکه خود افلاطون بحث نفس شناسی مگر نداشت نفس شناسی همان سایکولوژی نیست. مگر هابز وقتی انفعالات انسانی صحبت میکند از امیال ترجیحات صحبت میکند اینها بحث روانشناسی مگر نیست. فلسفه سیاسی در کانون بحث نفس شناسی میباشد. کانون فلسفه سیاسی نفس میباشد. بنابراین فلسفه سیاسی به هیچ وجه از روانشناسی جدا نیست .
نکته آخراینکه: در خصوص هابز بنیانگذار شهروندی مدرن بوده و شهروندی هابز و نخ تسبیح همه انکارههای شهروندی گوناگون است که در غرب اتفاق افتاده از فمنیسم تا مارکس تا سوسیالیسم.یک اتفاق بزرگ با هابز افتاد که چیزی نبود چجز سکولاریسم که با آن اتفاق افتاد آیا سکولارزیم غربی به معنای گسست و پیوست نیست که از زوایه دیگری هم باشد آیا سکولاریسم که هابز مبنای آن را گذاشت پیش از آن ماکیاولی و بیکن کوششهای نکرده مبودند؟آیا سکولارزیم به معنای معرفتی کلمه است؟ آیا از نظر هابز سکولارزیم به آن معنای است که هیچ جنبه ی ایمانی و قدسی در فلسفه سیاسی وجود نداشته باشد آیا خود هابز به این باور داشت؟نه
سکولارزیم هم به یک معنا مبتنی بر ایجاد باورهای شبه ایمانی است که نیازمند الهیات، الهیات مسکولاریستی که نیاز داریم به این باور کردن به حق فرد.
پس از اتمام صحبتهای دکتر مقیمی، مدیر علمی جلسه پس از جمعبندی نهایی ، از حاضران خواستند تا اگر سوال و یا نظری دارند، بیان کنند که کسی نظر خود را مطرح نکرد. سپس دکتر اسدی ضمن سپاس از برگزارکنندگان کرسی و ارائۀ دقیق ایده توسط دکتر مقیمی و نقد موشکافانۀ ناقدان؛ ختم جلسه را اعلام نمودند.
نظر شما :